۱۲ آبان سال ۷۷ بود. همین دیروز. تازه از استرس آزمون ورودی پیش دانشگاهی ( درست خواندید برای پیش دانشگاهی، اون موقع پیش دانشگاهی هم کنکور ورودی داشت!!! ) خلاص شده بودم و خیلی دوست داشتم کوههایی که دور و بر رشت هست رو برم ولی شرایط جور در نمی آمد. تا اول آبان و تب و تاب حادثه درفک و پیشنهاد شهاب پسر خاله ام که بریم کوهنوردی و برای اولین بار اسم گلگشت و آبشار ویسادار به گوشم خورد ( باز هم درست خواندید، آبشار ویسادار از جایی که الان ایست بازرسی جنگل بانی هست خاکی بود و باید حدود پانزده کیلومتر پیاده طی می شد تا بهش برسیم). برای اولین بار شب رو خارج از خانه و خونه خاله بزرگه خوابیدم که صبح با شهاب بریم بغل دبیرستان ابوریحان و سوار مینی بوس های بنز بشیم و بریم.
پنج و نیم با شوق و ذوق حرکت کردیم اونم مایی که به زور نمره انضباط هفت و نیم مدرسه بودیم. تمام مسیر هنوز بعد از نوزده سال یادمه. درخت های مسیر، جلودار که ازش جلو می زدیم و می گفت برگردیم پشتش، تئاتری که در مقصد اجرا شد ، خانواده همدانی، برادران استادسرایی بخصوص جلال که باهاشون هنوز دوستم و درخواست یک شعر از طرف یک دختر کلاس پنجم. این که همه با بغض ” ساز و نقاره جمعه بازار” رو برای پدرش خوندیم که یک ماه نشده بود که در درفک آسمانی شده بود… و تمام…
بازی سایه های درخت و جنگل و کوه و صدای رودخانه وقتی موقع برگشت به تاریکی خوردیم و زیر نور ماه تا ماشین ها برگشتیم و جمعه ها با کوه گره خورد…
الان هم که میگم دیروز بود حتی تصور اینکه نوزده سال از اون روز جادویی گذشته هم برام عجیبه.
از اون روز کوله پشتی از دوشم پایین نیامده. هنوز پنجشنبه که میشه با شوق و ذوق منتظر جمعه صبحم و استرس دارم که جمعه صبح خواب نمونم.
بهترین و بدترین خاطراتی که دارم
بهترین و بدترین دوستانی که دارم
صبر کوهستان چهار فصل بودن کوهستان سکوت کوهستان خشونت کوهستان آرامش کوهستان عمق کوهستان همه برام درس بود و هست.
جمعه دوازده آبان ۹۶ هم پنج و نیم صبح زدم به دل کوه. رفیق روزهای خستگی و امید روزهای ناامیدی تا ” مرگ خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیر لب ” فرایم بخواند، رفیق باش و بمان…
پ.ن. اولین برنامه کوه پیمایی زندگی همراه گروه سپهر رشت بودم.