ساعت ٠٣:١۵ بامداد با صدای زنگِ تلفن از خواب پریدم و با خوردن قهوه و پوشیدن لباسهایم کوله بر دوش راهی یِ خیابان شدم.
سرما به گوشه گوشه ی شهر نفوذ کرده بود و معدود افرادی را میدیدم که سر در گریبان از خیابان ها میگذشتند.
نفس؛
کز گرمگاه سینه میاید برون
ابری شود تاریک
این شعر زیبای اخوان را با هر دم و باز دم به ذهن میاوردم و خیابان به خیابان را طی میکردم تا به محل قرارمان برسم.
کمی زودتر از همیشه به پپسی رسیدم و دیدم اقای عقیانی،پیشکسوت و همنورد خوبمان زودتر از همه آنجا حضور دارند،به گرمی از من استقبال کردند و دقایقی بعد همه ی ٢١ نفرِ شرکت کننده در برنامه یکی پس از دیگری به محل قرار رسیدند و توسط یک دستگاه مینی بوس،رشتِ سرد و مه گرفته را در ساعت ٠۴:٢٠ بدرود گفتیم.
در مینی بوس با شنیدنِ خبرِ بورسیه شدنِ یکی از همنوردانمان و خوردنِ شیرینی کاملا سرحال شدیم و خواب از چشمانمان گریخت.برای خانم صالحی یِ عزیز آرزوی موفقیت و پیشرفتِ روزافزون داریم.
برنامه ی امروزمان قله ی مخروطی و زیبای “پشته کوه”در شهر رستم آباد است. قله ای با ارتفاع ٢٨١٢ متر از سطح دریا که به نوعی بلندترین قله ی جنوبِ گیلان محسوب میشود.
صعودِ زمستانی یِ این قله به دلیل هوای نسبتا خشک،بادهای تند،شیب های طولانی و
شکاف های بهمن خور بی شک یکی از سخت ترین صعود ها در استانِ ماست.
مسیرمان را در اتوبان رشت به تهران ادامه دادیم و بعد از دانشگاه گیلان رو به روی پلیسِ راه وقفه ای کوتاه برای ساعت زدنِ مینی بوس داشتیم.
خورشید هنوز ورق نخورده بود که در ساعت ۵:٢٠ در امامزاده هاشم برای صرف صبحانه به مدت ١۵ دقیقه توقف کردیم.
لقمه هایی که دوستانِ تدارکات برایمان تهیه دیده بودند را به همراه چای داغ خوردیم و سریعا به راه افتادیم. مسیرمان را از جاده ی قدیم به سمت “رستم آباد” ادامه دادیم و به شهر “رستم آباد” که رسیدیم با دیدن تابلوی راه و ترابری خیابانِ مجاور آنرا در پیش گرفتیم تا به تابلوی کوچکِ فلزی ای که روی آن “جاده ی سلانسر” نوشته شده برسیم. با دیدن آن تابلو به سمت راست رفته و مسیر را تا رسیدن به دکلِ مخابراتی ادامه میدهیم.
مسیرِ پر پیچ و خم و خاکی ای بود.آسمان به آرامی روشن میشد و برش های آفتاب از میان ابرها به سختی میگذشت و به روی جاده مینشست. ساعت ۶:۵٠ بود که به دکل رسیدیم و با توجه به اینکه باقی یِ جاده توسط بارش های زیادِ برف و باران خراب شده اندکی بعد از دکل پیاده شدیم و باقی راه را تا کلبه ی درویش باید پیمایش میکردیم.
آسمان دیگر روشن شده بود و آن گزش سرمای زمستانی پیدا نبود. هوایی مطبوع و خنک در همان ابتدا همه ی ما را غافلگیر کرد.
ساعت ٧:٠۵ از مینی بوس پیاده شدیم و بعد از جمع کردن کوله ها گوش به صحبت های سرپرست برنامه دادیم.
سرپرست برنامه با شادابی به همگی خوش آمد گفت و بعد از یادآوری و گوشزدِ نکاتی مهم درباره ی صعود های زمستانی، اهمیت نفس گیری، نوشیدن آب و گام برداری یِ صحیح، به معرفی یِ عوامل اجرایی پرداخت و برای همگی صعودی سلامت آرزو کرد. سپس راهنمای برنامه در مورد زمانبندی و چگونگی یِ مسیر توضیحاتی را ارائه داد و بعد از چند حرکت کششی و نرمشی در ساعت ٠٧:١۵ مسیرمان را به سمت غرب در امتداد جاده به سوی کلبه درویش ادامه دادیم.
هوا کاملا صاف بود و به راحتی میشد در جنوب شرق قله های سرسپیدِ “آسمان سرا و سردگاه”و همچنین ستیغ قله ی زیبای “درفک”را دید.
بعد از کمی پیمایش در سمت چپمان چشمه ای وجود داشت که با لوله ای به سمت لاری فلزی برای استفاده ی محلی ها و کوهنوردان هدایت شده بود.
کلبه های متعددی در بالا دستِ جاده وجود دارد که میتواند جانپناه مناسبی برای کوهنوردان درمواقع خطر باشد. برف به صورت لکه هایی در اطراف مشاهده میشد و زیر پایمان صدای خرد شدن یخ به گوش میرسید. ساعت ٠٧:۵۵ بود که قرصِ کامل خورشید از انبوه ابرها بیرون آمد و طلایی یِ چشم نوازی به روی بلور های برف پهن کرد.
مسیرمان را در امتداد جاده آواز خوانان طی میکردیم با گذشتن از پیچ جاده، قله ی نوک تیز و سراسر پوشیده از برفِ “پشته کوه” که از میان تپه های اطراف قد بلند کرده بود در جنوبمان نمایان شد.
هیجان و اشتیاقی تازه در پاهایمان شروع به دویدن کرد. پوشش جنگلی تقریبا تمام شده بود و این یعنی ارتفاع ما حدود ١٩٠٠ متر است.
با نگاهی به غرب تیغه ی جذابِ “نهراب” مشاهده میشد و در پایین دستِ آن جاده ی “امامزاده ابراهیم” کشیده شده بود.
عموما به علت بادِ شدیدِ این منطقه برفِ زیادی روی زمین باقی نمیماند و یا اگر هست به صورت یخ و یا کاملا سفت شده وجود دارد. به همین علت ما زیاد با چالش برفکوبی مواجه نبودیم و همین امر باعث رضایت خاطر سرپرست برنامه میشد و امیدِ همه ی تیم را برای رسیدن به قله افزایش میداد. کمی جلوتر باید یک شیب تند که توسط یخ و برف پوشیده شده بود را تراورس میکردیم که با توجه به لغزنده بودنِ مسیر و همچنین شیب تندی که به انتهای دره میرفت باید خیلی با احتیاط گام برمیداشتیم. یکی از همنوردان با استفاده از کلنگ پاکوبِ مناسبی ایجاد کرد و خوشبختانه همه ی همنوردان به سلامت از آن قسمت گذشتند.
اندکی از مسیر را از جاده خارج شدیم تا میانبری زده باشیم اما دوباره به جاده برمیگشتیم تا انرژی یِ همه ی همنوردان بیهوده تلف نشود.
برخلاف انتظار خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم،در ساعت ٠٨:۵٠ به “کلبه ی درویش”رسیدیم. منطقه ای وسیع و تقریبا صاف اما سفید پوش که با چند کلبه کاملا مشخص است.
به داخل کلبه رفتیم چند دقیقه ای استراحت کردیم و با توجه به اینکه دمای هوا اندکی بالاتر رفته بود لباسهایمان را کمی کم کردیم تا راحت تر حرکت کنیم.
نکته ی قابل توجه وجود انبوهی از برف در بعضی از اتاقهای کلبه بود که توسط باد به داخل هدایت شده بود.
به هر حال با نوشیدن آب و خوردن شکلات کوله بر دوش در ساعت ٠٩:٠٠ به سمت غرب حرکت و قسمتِ اصلی یِ صعودمان را آغاز کردیم.
قله های مهمِ جنوب گیلان کاملا در این هوای صاف قابل مشاهده بودند که یکی از آنها در جنوبمان به نامِ قله ی “تَجَر” قد برافراشته بود.
پشت در پشت همگام با جلودارِ برنامه شادمانه و سرخوش مسیرمان را ادامه میدادیم که در رو به رو دسته ای گرازِ وحشی دیدیم که به سمت پایینِ دره به سرعت حرکت میکردند از انها گذشتیم و با ارامش زیرِ طلایی یِ خورشید حرکت میکردیم. برخورد نور خوشید با بلورهای برف تصویری بکر از طبیعت را به چشمانمان هدیه میکرد. چشم اندازِ سفید پوش رشته کوههای البرز و جلگه ی سبزِ گیلان که زیرِ انبوهی از ابر پنهان شده بود گویی این هوای صاف فقط در بالا قرار دارد و شهر نشینان از این خورشیدِ زیبا بی بهره اند.ساعت ١١:٠٠ بود که به “مال خوره بند” رسیدیم. سه تن از همنوردانِ خوب ما به علت مشکلات جسمی مجبور به جدایی از ما شدند که اتفاقا یکی از آنها جلودارِ ما نیز بود و با توجه به اینکه هوا کاملا پایدار و صاف بود و مسیر مشخص، سرپرست آنها را به سمت “کلبه ی درویش” راهی کرد و تا بازگشت همه ی تیم بایستی انجا میماندند.
ساعت ١١:١٠ حرکت کردیم.سرپرست برنامه فردی دیگر را برای جلوداری انتخاب کرد که خوشبختانه این جایگزینی، روند گام برداری و سرعتِ گروه را بهبود بخشید. باد کمی تند شده بود و هوا رو به سردی میرفت و حضور خورشید تقریبا بی تاثیر بود. ارتفاع مان حدود ٢٣٠٠ متر از سطح دریا بود.
مسیرمان را تا کلبه ی دیگری که تقریبا زیرِ دو شیبِ بلند انتهایی یِ قله وجود داشت ادامه دادیم و کنار کلبه، استراحتی سرپایی و کوتاه داشتیم. آبی نوشیدیم و نفسی تازه کردیم. دو نفر دیگر از اعضا تصمیم به ماندن در همان کلبه را گرفتند که سرپرست برنامه با توجه به اینکه ساعت ١٢:٠٠ بود و ما هنوز حدود دو ساعت و نیمِ دیگر راه داشتیم موافقت کرد تا سرعتِ گروه یکنواخت باشد.
بار دیگر حرکت کردیم و مسیرمان را به سمت غرب ادامه دادیم.
رفته رفته بر شدت باد افزوده میشد و در ساعت ١٢:١۵ طوفانِ سختی ما را احاطه کرد. باد های سخت و پرقدرت که بلورهای برف را از روی زمین بلند میکرد و به صورت ما میکوبید.
همین امر سبب کندی یِ روند حرکتمان میشد. اما با همتِ فوق العاده و سر قدمِ عالی یِ جلودارِ برنامه به حرکت خود ادامه دادیم. باد از هر طرف تازیانه میزد و در آن هوای صاف و آفتابی بادی اینچنین دور از تصور بود. شیب بلند و طاقت فرسایی را به صورت زیگ زاگ و با روحیه ای قوی با شوقِ رسیدنِ به قله پیمایش کردیم. قله ای که در سالهای گذشته دوبار برای صعود زمستانه اش تلاش کرده بودیم اما موفق نشده بودیم.
ساعت ١۴:٠٠ بود که به سنگچینِ قله ی فرعی ِ “پشته کوه”رسیدیم و هنوز یک شیبِ دیگر تا رسیدن به قله ی اصلی در پیش رو داشتیم.
بی راه نبود نامگذاری یِ این قله. کوهنوردانی که به این قله صعود کرده اند متوجه منظور من خواهند شد. برای رسیدن به قله ی اصلی باید یک شیب بلند را پیمایش کنید و با خود میگویید که انتهای این شیب، قله است اما اینطور نیست، بعد در پشتِ آن شیبِ دیگری میبینید که به قله منتهی میشود.
با علم به اینکه زمانِ صعود در کوهستان ساعت ١۴:٠٠ اعلام شده و کوهنوردان به دلیل وجودِ خطرات احتمالی یِ جوی بهتر است بیشتر صعود نکنند چون افراد حاضر در برنامه همگی اماده بودند، هوا صاف بود، بارشی وجود نداشت و همینطور باد هم کمی آرام گرفته بود سرپرست تصمیم گرفت ادامه دهیم تا به قله برسیم.
با روحیه ای مضاعف و با نیم نگاهی به قله شیبِ انتهایی را که برفِ بیشتری نیز نسبت به سایر قسمتها داشت طی میکردیم.١٠ دقیقه ی آخر را بنا به رسمِ همیشه اوازِ “همراه شو عزیز” را با یکدیگر همصدا شدیم و سرانجام در ساعت ١۴:۴٠ با هم پا به روی قله گذاشتیم. خوشحال از این صعودِ خوب یکدیگر را در آغوش گرفتیم و تبریک گفتیم. بعد از انداختنِ عکسِ یادگاری و خواندنِ سرودِ زیبای قله ساعت ١۵:٠٠ بود که سریعا آماده ی بازگشت شدیم.
یکی پس از دیگری پشت در پشت هم با گامهای جلودار هماهنگ شدیم و با احتیاط شیبِ تندِ اول و دوم را فرود کردیم. تا به کلبه ای که دو تن از همنوردانمان در انجا بودند رسیدیم.ساعت ١۶:٢٠ را نشان میداد که با استقبال گرمِ انها روبه رو شدیم و ده دقیقه ای برای صرف ناهار توقف کردیم و با توجه به کمرنگ بودنِ خورشید و سرد شدن سریعِ هوا به تندی وسایل را جمع کردیم و به راهِ بازگشتمان ادامه دادیم. هوا رفته رفته تاریک میشد و ستاره ها هر یک شبیه نگینی سپید در گرگ و میش آسمان پیدا میشدند. بادِ نسبتا تندی میوزید و همگی نزدیک به هم زیر اندک نورِ آسمان در حرکت بودیم که متوجه ی مصدومیت یکی از اعضا شدیم. مصدومیتی از ناحیه یِ مچ پا که به دلیل سرمای زیاد ایجاد شده بود. هر طوری که بود ساعت ١٧:۴٠ به کلبه ی درویش رسیدیم. رفته رفته به دردِ پای همنوردمان اضافه میشد. امدادِ گروه مسکنی را به او داد اما فایده ای نداشت. باید بر میگشتیم به پای مینی بوس و ناچارا سرپرست برنامه اعلام کرد که همه ی تیم پشت فرد آسیب دیده حرکت کنند. با گامی به شدت کُند قسمتهای انتهایی یِ این روز سخت اما لذت بخش را پشت سر میگذاشتیم. هر چند از زمانبندی، با تدبیر خوبِ سرپرستمان جلو بودیم اما این اتفاق باعث شد اندکی عقب بمانیم.آاسمان کاملا تاریک شده بود و همه ی تیم با صبوری و همکاری یِ مثال زدنی ای پشتِ فرد مصدوم در حرکت بودند تا در نهایت چراغهای مینی بوس نمایان شد و هیچ اتفاقی در آن لحظه نمیتوانست شور و اشتیاق را به گروه برگرداند. وجود این حسِ همدلی و درکِ متقابل در گروه سپهر و همه ی گروه های کوهنوردی مثال زدنی ست. ساعت ٨:١٠ بود که سرانجام به مینی بوس رسیدیم و جلسه ی پایانی را آنجا برگزارکردیم. در جلسه متوجه خداحافظی یِ آقای عقیانی، پیشکسوتِ خوب، سختکوش و پر توان گروهمان شدیم که برای ایشان نیز آرزوی سلامتی یِ روز افزون داریم.
با خستگی یِ زیاد اما لذتی دو چندان از صعود این قله ی سرسخت در مینی بوس به خواب رفتیم و در ساعت ٢٢:٣٠ به میدان توشیبا و شهر رشت رسیدیم و شادمانه یکدیگر را بدرود گفتیم تا در صعودی دیگر پا به کوهستانِ زیبا بگذاریم.
میثاق علینژاد
زمستان ٩۵