جمعه ۷ اسفند ۹۴ مسیر جنوبی قلهی دماوند شاهد حادثهای تلخ و دردناک برای یک بانوی کوهنورد بود . نیما اسکندری در وبلاگ خود گزارشی از این حادثه را همراه با جزئیات منتشر کرده است. او به همراه پرستو ابریشمی و چهار دوست دیگر (در قالب یک تیم) مجروح خونین را در ارتفاع نزدیک پنج هزار متر و در موقعیتی بسیار دشوار (شیب یخ زده) دیده و با هدف کمک و امداد در کنارش میمانند و کلیهی اقدامات لازم و ضروری را برای نجات او از آن ارتفاع سرد و مرگبار انجام میدهند. نیما اسکندری و پرستو ابریشمی ، جمعه ۷ اسفند برای نجات یک بانوی کوهنورد، مرزهای ” ایثار و فداکاری و انسانیت “در این ورزش را به نمایش میگذارند. اما …
اما در گزارش نیما اشاره به نکتهای غیرقابل درک و تکاندهنده در فرهنگ و نگرش پارهای از کوهنوردان این سرزمین وجود دارد که به سادهگی نمی توان آن را نادیده گرفت: دو کوهنورد عضو باشگاه کوهنوردی و اسکی دماوند به آنها میرسند … مجروح خونین در آن موقعیت را میبینند و … به راحتی از نگرانی “تایم” برنامهی یک روزشان سخن میگویند و بعد … میروند… به همین سادهگی!! …
” ما برنامهمون یک روزس و تایممون باید تو ۲۴ ساعت باشه… از ما که واسه این کاری بر نمیاد…ما میریم” و رفتند …
به راستی سقوط مرزهای اخلاق و انسانیت در این ورزش را باید تا به کجا شاهد باشیم؟ … آیا مدیران باشگاه دماوند نباید بررسی و رسیدهگی به این گونه رفتارهای دو عضو خود را در دستور کار قرار دهند؟ … آیا برخورد این دو کوهنورد و آن دیگرانی که بنا به گزارش نیما نشستند و تماشا کردند و برای کمک بالا نیامدند ، از ضرورتی جدی برای پرداختن بیشتر به مسایل فرهنگی و انسانی در این ورزش حکایت ندارد؟
گزارش نیما را بخوانید:
” …خانم ابریشمی صدایی را شنیده بود و گفت ” نیما صدا میاد…” صدا قطع شد. دوباره صدای ضعیفی آمد.”کمک” . هیچ کس اینجا نبود. نمی دانستیم صدا از کجا می آید. به سرعت به سمت صدا که از یال سنگی سمت چپ می آمد رفتیم. تاریک شده بود. فریاد زدم “نور بده….چراغ بده نمی بینمت” دوباره فریاد زد” کمک” . به سمتش رفتیم. ابتدا کامران رسید. از نور چراغ او محل دقیقشان را دیدیم .مرد جوانی در تاریکی نشسته بود و زار می زد و اشک می ریخت. یا عصبانیت گفتم اینجا چه کار داری؟ گفت من همونم که قله با هم بودیم…. گفتم پس دختره؟ گفت اینجاس….تازه کنارشان رسیدم. دختر جوانی که روی قله کنارمان بود از روی شیبی تند و یخ زده سقوط کرده بود و با سرعت زیادی در انتهای این مسیر یخ زده به مورن های مسیر برخورد کرده بود و ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر هم روی آنها سقوط کرده بود. خون یخ زده اش روی سنگ های اطراف پخش شده بود و سر و صورتش غرقه به خون بود.چشم هایش نیمه باز بود و کمر و بدنش در یک راستا نبود و مشخص بود که کمرش آسیب جدی دیده. تنفسی نا منظم داشت و با هر دم و بازدمی فقط ناله ای کوتاه می کرد. در شیب تندی قرار داشت و پسر جوانی که همراهش بود پایین تر از او نشسته بود تا جلوی سُر خوردنش را بگیرد. هیچ کدامشان وسیله ای همراه نداشتند و همراه این خانم هم هنگامی که سعی داشته خودش را به او برساند سقوط کرده بود و کوله و چراغ پیشانیش را از دست داده بود. هنوز هم از شوک سقوط خارج نشده بود و فقط :رزا…رزا ” می کرد و اشک می ریخت و حرف های نامفهومی می زد. هوا کاملاَ تاریک شده بود. باید کاری می کردیم وگرنه هر دو آنها را از دست می دادیم. تمام لباس هایمان(پر و گورتکس) را دور مصدوم پیچیدیم و پتوی نجاتی را هم به آن اضافه کردیم که حداقل تا رسیدن تیم امداد دچار هایپوترمی نشود.چراغ بارگاه سوم را می دیدیم. به آقایان مهدی شیرازی و وحید بهرامی و دکتر مساعدیان زنگ زدیم و آنها را در جریان حادثه قرار دادیم. آقای مساعدیان گفتند که امکان پرواز هلیکوپتر در شب وجود ندارد و باید شرایط را تا صبح روز بعد مدیریت کنید. آقای میر نوری و آبادیخواه هم تماس گرفتند . باید خیلی سریع کاری می کردیم. به مهدی الف استوار و آرش تعلیم خانی گفتم سریع خودتان را به بارگاه سوم برسانید و چند نفر تازه نفس را همراه با برانکارد و کیسه خواب و طناب به سمت ما بفرستید. سرمای هوا به راحتی به ۳۰- می رسید و تحمل شرایط با پلار و گورتکس غیر ممکن بود. نام همراه رزا علیرضا بود و می گفت در ناحیه پا هیچ حسی ندارد.خانم ابریشمی و من فقط تلفن می زدیم و پیگر برانکارد بودیم. فقط می لرزیدیم و خدا خدا می کردیم زودتر تیم برسد. اگر روی آسیب نخاعی مصدوم شک نداشتم نوبتی او را کول می کردیم و پایین می بردیم اما وضعیت کمرش به نظرم خوب نبود. محمد رضا مختاری نفر دیگر تیم ما هم به شدت می لرزید و ۳ ساعت تمام با یک پلار و گورتکس در این سرما در ارتفاع ۴۹۳۰متر باقی مانده بودو کاپشن پرش را روی مصدوم انداخته بود. به او هم گفتم به سمت پایین برود. خبر رسید دو نفر از دوستان باشگاه دماوند مسیر شمالی را یک روزه صعود کرده اند و در مسیر بازگشت از جنوبی هستند و می توانند کمک کنند. پرستو فریاد می زد و تا بلکه صدایمان را بشنوند. از آمدن همه نا امید شده بودم. چند چراغ را دیدم که از پناهگاه به سمت ما آمدند و دوباره به سمت پناهگاه برگشتند. به آقای شیرازی زنگ زدم” آقای شیرازی تیمی نیامد… امشب نیان کار ما هم تمومه این بالا و …” گفتند” چند تیم بالا آمده و الان دوباره پیگیری می کنند”. شرایط مصدوم و محل قرار گرفتن آن به صورتی بود که باید پایین تر از او می نشستیم تا در شیب تند مسیر نلغزد و پایین نرود، به همین دلیل تحرکمان کم بود و پای مان در کفش ۳ پوش سرد شده بود. دستانم هم بی حس بود. ناگهان دو نور را دیدیم. دو همنورد از باشگاه دماوند(ح .م و ا.خ) بودند. رسیدند و مصدوم را دیدند. یکی از آن ها کیسه بیواکی را داد و گفت ” ما برناممون یک روزس و تایممون باید تو ۲۴ ساعت باشه… از ما که واسه این کاری بر نمیاد…ما می ریم” و رفتند.گیج و منگ این حرف ها بودم.کلمات در مغرم می چرخید. تایم،صعود یک روزه و جان این دختر که تنها امیدش ما بودیم و اینقدر راحت نادیده اش می گرفتند. ای کاش این حرف را نمی زدند. ای کاش می گفتند خسته ایم و سرمازده و نمی توانیم بمانیم. ای کاش حد اقل کاپشن پرشان را به امانت به پرستو و کامران می دادند. نگاه هایمان با بچه ها در هم گره خورد. نیازی به کلامی نبود. آقای شیرازی زنگ زدند و گفتند تیم داره میاد بالا…ساعت از ۲۲ گذشته بود و مشغول فریاد “کمک …کمک” بودم که دیدم نوری با سرعت زیاد به سمتم می آید. حسین صالحی بود. حسین تویی؟ برانکاردت کو؟ گفت در بارگاه برانکارد نبوده و باید با اسکی برانکارد درست کنیم. گفتم تنها اومدی؟ گفت نه یکی از دوستان مصدوم هم هست. ساعت ۲۳:۳۰ نفردوم(میلاد و از دوستان مصدوم) هم رسید . سرما امانمان را بریده بود. کیسه خواب آورده بود. با احتیاط رزا را در کیسه خواب گذاشتیم. زحمت ساخت برانکارد با حسین بود و دستان یخ زده ی ما نمی توانست کمکی بکند.به آرامی او را روی برانکارد(اسکی) گذاشتیم. در همین موقع عباس بیاتی هم رسید. این همه تماس و التماس برای تیم امداد نتیجه اش همین سه نفر بود. از حسین پرسیدم “حسین بارگاه کسی نیست؟ ” گفت” شلوغه” پرسیدم بقیه؟ گفت کسی نیومد… عباس نسکافه داغی به تیم داد و یادآوری کرد که این یک امداد خود جوش است و ممکن است خطراتی برای مصدوم و تیم امداد به وجود بیاید اما چون ماندن مصدوم در این شرایط و این سرما خطرناک است با رضایت همراه او اقدام به این کار می کنیم. رزا را به آرامی بلند کردیم و به سمت یخچال بردیم. کامران علیزاده علیرضا را که کرامپون نداشت به سمت پایین برد و قرار شد هنگامی که به پناهگاه رسید عده ای را برای کمک به اول یخچال بفرستد. من و عباس طناب پایین بسکت را به بدنمان وصل کردیم و حسین و پرستو قسمت بالا را و به آرامی او را روی برف یخ زده یخچال گذاشتیم و به سمت پایین حرکت دادیم. میلاد هم ۲۰ متر پایین تر حرکت می کرد و مسیر را مشخص می کرد. با دقت فراوان از یخچال جنوبی فرود آمدیم. تمام چشمم به بارگاه سوم بود که الان بقیه ما را ببینند حد اقل برای بردن رزا از پله ها خواهند آمد… کسی نیامد و همین که مصدوم را داخل بردیم سیلی از مشتاقان موبایل به دست به سمت مان آمدند و مشغول عکاسی شدند. اینجا حد اقل ۱۰۰ کوهنورد بودند و از این همه فقط حسین و عباس آمدند. نگاهی به پرستو کردم. این زن با آن صورت کبود از سرما از خیلی از مرد های موبایل به دست و تماشاچی مرد تر بود و بعد از این همه فشار جسمی صعود یک روزه از ۶ عصر تا الان ایستاد و لرزید و دم نزد …”
متن کامل را در وبلاگ نیما اسکندری ( دوبی سل ) بخوانید
منبع: وبلاگ کلاغ ها